من هم تو را دوست دارم...

نوشته شده توسط راوی در 1395/06/31

 

حضرت سلمان «علیه السلام» فرمود: یك روز خدمت حضرت رسول‌اللّه «ص» مشرف شدم، دیدم حضرت در حال سجده هستند و كلماتى را مى‌فرمایند.

خوب كه گوش دادم شنیدم مى‌فرماید: «اِلهى بِحَقِّ علىِّ خَفّف عَلىَّ اَوزارى» خدایا! بحق على «علیه السلام» قَسَمت مى‌دهم گناهانى را كه بر دوش من گذاشته‌اند سبك گردان!
سلمان مى‌گوید: من تعجب كردم. صبر كردم تا حضرت سر از سجده برداشت. بعد عرض كردم یا رسول‌اللّه! شما خدا را به حق على «علیه السلام» قسم مى‌دهید؟

>

حضرت فرمود: اى سلمان! اگر مى‌خواهى مقام على «علیه السلام» برایت ظاهر و واضح گردد برو به بقیع و صدا بزن «بندار». وقتى او را دیدى مقام على «علیه السلام» را از او بپرس.

سلمان مى‌گوید: وارد بقیع شدم و صدا زدم بندار!

ناگهان شخص عظیم‌الجثه‌اى را در كنارم مشاهده كردم.

از احوالاتش جویا شدم.گفت: من یكى از یهودی‌هاى مدینه بودم، لكن در دل محبت على «علیه السلام» را داشتم،

به‌طوری‌كه هرروز صبح مى‌آمدم كنار راه مى‌ایستادم تا آقا على «ع» از منزل بیرون آید و جمال نورانى او را زیارت كنم.

یك‌ روز صبح كه از منزل بیرون آمدم و به‌ سر راه حضرتش ایستادم خبرى نشد. پرس و جویى كردم.

گفتند آقا على «ع» به مسجد تشریف برده‌اند. من از ترس مسلمان‌ها جرئت نمى‌كردم وارد مسجد شوم. و تا جمال آقا را هم زیارت نمى‌كردم ممكن نبود دنبال كارم روم.

لذا از محاذى در مسجد ایستادم به امید آنكه شاید چشمم به جمال نورانی‌اش بیفتد. بمجرد آنكه محاذى در آمدم دیدم آقا على «علیه السلام» در میان مسجد است.

از جاى خود حركت كرد و نگاهى به طرف من فرمود مثل اینكه می‌دانست من منتظر دیدن اویم.

من هم جمال دل‌آراى او را زیارت كردم و پى كارم رفتم تا اینكه اجلم رسید و در حال كفر از دنیا رفتم و مرا به آتش مبتلا کردند.

اما آتش قریب به یك میل از من دور است و به من صدمه‌اى وارد نمى‌كند به خاطر اینكه در دلم محبت على «علیه السلام» است.

 علی میرخلف زاده، کرامات العلویه، جلد1 ،ص3

______________________

پ ن: السلام علیک یا ساقی   من علیک السلام می خواهم