در قلبم صدای قهقهه بلند بود...

نوشته شده توسط راوی در 1395/03/30

 

امام خمینی : من دلم برای شهید چمران تنگ شده است

همه ی روزم ، به شدت گرفته بود. لحظه ای آرامش نداشتم .لحظه ای نتوانستم بنشینم یا حتی روزنامه ای بخوانم ، مردم پشت سر هم می آمدند و درددل می کردند و من نیز با آرامش گوش می دادم…

 

عجبا! سر نماز ایستاده بودم ، بیخود و بی جهت خوشحال در پوست خود نمی گنجیدم ، لبخند می زدم ، در قلبم صدای قهقهه بلند بود ، روحم به آسمان ها پرواز می کرد ،‌همه چیز زیبا می نمود ، از هرگوشه ای آثار بشارت می بارید ، سلول های بدنم از خوشی می رقصید…راستی که حالت عجیبی به من دست داده بود تا آن جایی که از شدت خوشی گلویم می سوخت و از نماز ، عبادت و توجه به خدا چیزی نمی فهمیدم.
یکباره به فکر فرو رفتم تا دلیل این خوشحالی شدید را بفهمم.فکر کردم ، روحم را ، قلبم را شکافتم و بالاخره حقیقت را یافتم…

همه ی روزم ، به شدت گرفته بود. لحظه ای آرامش نداشتم .لحظه ای نتوانستم بنشینم یا حتی روزنامه ای بخوانم ، مردم پشت سر هم می آمدند و درددل می کردند و من نیز با آرامش گوش می دادم و با سخاوت آن ها را راضی برمی گرداندم…
آخر روز ، خسته شده بودم ولی روحم سرشار از نشاط بود.قلبم از عشق و امید می جوشید و تعجب می کردم که هنوز زنده ام….
خوشحال بودم که در قله ی ناامیدی ، در منتهای فقر ، در حضیض ضعف توانستم به مردم امید بدهم ، به فقرا کمک کنم و به وحشت زده گان و ضعیفان امید و اطمینان ببخشم…
خوشحال بودم که وجودم در این روز مفید بود ، خوشحال بودم که بخت در این روز مرا کمک کرد و این بزرگترین پیروزی من بود…یکباره سیلاب اشک بر رخسارم جاری شد چون به فقر و ضعف و درماندگی خود پی بردم و همه ی خوشحالی خود را بی اساس یافتم … اشک ریختم و بعد آرامش یافتم.

 شهید دکتر مصطفی چمران ، خدابود و دیگر هیچ نبود، ص101، یادداشت های لبنان ١٠ اکتبر ١٩٧۶