عکاس گفت: من از چی عکس بگیرم؟!

نوشته شده توسط راوی در 1395/04/23

با آمدن هیأت صلیب سرخ حال و هوای اردوگاه عوض شد و رنگ و بوی دیگری گرفت … ما و لوسینا با دیدن هم هیجان زده و مشتاقانه همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم … جالب تر این بود که لوسینا همین که نشست سرش را به علامت کجاست تکان داد و به فارسی گفت:« چادر، چادر؟؟» برادرخلبان دهخوارقانی قصه پرماجرای چادر را مو به مو برایش تعریف کرد …

لوسینا گفت:
«چادر بخشی از لباس این دختران است و می گویند با این لباس احساس امنیت و آرامش بیشتری داریم» …

آنها چند دقیقه با یکدیگر مشورت کردند و همین فرصت مناسبی برای برادر دهخوارقانی بودکه او هم چند کلمه با آنها صحبت کند، پرسید: « ما می توانیم آنها را تهدید کنیم که برای شما چادر بیاورند» و این مطلب را برای هیأت صلیب سرخ ترجمه کرد که اگر این خواسته محقق نشود هر سه قاطع اعتصاب غذا خواهند کرد و دوباره اردوگاه شلوغ می شود … آنها از تهدید خلبان دهخوارقانی بسیار نگران شدند. لوسینا پی در پی قول می داد طی چند روز اقامتشان در اردوگاه چادر را تهیه می کند … .
باور نمی کردیم تقاضای چادر و قول لوسینا به آن سادگی محقق شود، صبح روز بعد … لوسینا بدون مترجم همراه با نگهبان حاجی آمد و پارچه ی چادری دیگری برایمان آورد اگر چه سبک تر از پارچه قبلی بود اما باز هم پارچه چادری نبود. بعد از اینکه از او تشکر فراوان کردیم به همراه حاجی و پارچه به خیاط خانه رفتیم … فردا صبح که حاجی در را باز کرد بلافاصله با چادر مشکی در حد فاصل قفس تا چاه فاظلاب که تنها مسیر ترددمان بود با افتخار شروع به قدم زدن کردیم.
… برادران همه برای تماشای ما پشت پنجره های آسایشگاه ایستاده بودند و فاتحانه و لبخند زنان به ما تبریک می گفتند … یک نفر از برادران دست برادر نابینایی را گرفته بود و به سمت درمانگاه می رفتند … وقتی به ما نزدیک شدند … برادر نابینا با صدای بلند گفت:« امروز چشم ما را روشن و قلب ما را شاد کردید !!».
… نگاه های غضب آلود آنها حکایت از آغاز داستان جدیدی داشت که باید خودمان را برایش آماده می کردیم … خوشحال بودیم از اینکه درجه ی خشم و عصبانیت آنها را رنگ چادر ما تنظیم کرده بود.



عکاس گفت:« من از چی عکس بگیرم؟! »
… آن روز علاوه بر خورشید و نور، چشم مان به جمال پرتقال هم روشن شد و سهم شوربای ما هم زیادتر … آن روز روی چهره ی همه ردی از تبسم نشسته بود … اما چیزی دستگیرمان نشد … صدای نزدیک شدن نگهبان حاجی به قفس را شنیدیم ، سریع چادرهایمان را پوشیدیم و آماده نشستیم، وارد شد و به ما گفت :« بیرون بیایید» … مردی با لبخند به ما سلام کرد و خوش آمد گفت … او عکاس بود، ابتدا تمایلی به عکس گرفتن نشان ندادیم اما به تصور اینکه این عکس ممکن است برای خانواده هایمان ارسال شود … رضایت دادیم.


عکاس گفت:« چادر هایتان را درآورید تا ازتان عکس بگیرم» گفتیم:« با چادر عکس می گیریم» … گفت:« من از چی اینها عکس بگیرم؟! لااقل دست هایتان را بیرون بیاورید !!» … وقتی مطمئن شد ما با همین چادرها عکس می گیریم مدام مارا جابجا می کرد و … می گفت:« خنده !!» و ما اخم می کردیم …

 

منبع: من زنده ام، معصومه آباد، صص 499-497