سعی می کردم حجابم را حفظ کنم...

نوشته شده توسط راوی در 1395/04/24

احساس‌ من‌ و دخترم‌ در آن‌ شبهای‌ شکنجه‌ و تنهایی‌، غیر قابل‌ وصف‌ و درک‌ است‌. باید مادر بود تا اینها را احساس‌ کرد. یک‌ دختر بچه‌ای‌ که‌ تا آن‌ روز حتی‌ «پوشیه‌» از صورتش‌ برداشته‌ نشده‌، پسرعمه‌اش‌ که‌ ماه ها درخانه‌ ما زندگی‌ کرده‌ بود، هنگامی‌که‌ آن‌ دو را سوار ماشین‌ کرده‌ بودند که‌ ببرند ساواک‌، او را نشناخته‌ بود. پسر عمه‌اش‌ به‌ او گفته‌ بود:« می‌گویند شما دباغ‌ هستید، از کدام‌ خانواده‌ دباغ‌ هستید؟ »و او گفته‌ بود:« مادرم‌ را گرفته‌اند» و او فهمیده‌ و شناخته‌ بودش‌.


… تنها کمکی‌ که‌ آنجا به‌ ما شد، یک‌ سرباز نگهبانی‌ بود که‌ اهل ‌کردستان‌ بود. او که‌ دلش‌ خیلی‌ برای‌ ما سوخته‌ بود، یک‌ شب‌ ساعت‌ حدود ۱۰، یواشکی‌ پنجره‌ فلزی‌ کوچکی‌ را که‌ روی در سلول‌ بود، باز کرد و چیزی انداخت‌ داخل‌. اول ‌فکر کردم‌ دوباره‌ موش‌ انداخته‌اند. نگاه‌ که‌ کردم‌، دیدم‌ یک‌ بسته‌ کوچک‌ است‌ که‌ سه‌ تا حبّه‌ قند داخلش‌ بود. بعد، از لای در گفت‌: «اینها را بده‌ به‌ بچه‌ات‌ بخوره‌ شاید یک‌ ذره‌ جان‌ بگیره‌…» شب‌ دیگر پنج‌ تا حبّه‌ انگور انداخت‌ و گفت‌: «دخرت‌ خیلی‌ ضعیف‌ شده‌ … من‌ چیزدیگری‌ ندارم‌ که‌ بدهم‌… همین‌ چند تا حبه‌ انگور و بده‌ به‌ اون‌ شاید کمی‌ حالش‌ بهتر شود».
«رضوانه‌» دخترم‌ را که‌ می‌خواستند برای شکنجه ببرند، اصلاً جلوی‌ ساواکی ها گریه‌ نمی‌کردم‌. صدای پای‌ نگهبان ها که‌ می‌آمد، دخترکوچولویم‌ را در آغوش‌ می‌کشیدم‌، صورتش‌ را غرق‌بوسه‌ می‌کردم‌ و می‌گفتم‌:« عزیزم‌ … به‌ خدا می‌سپارمت‌ … هر چی‌ خدا بخواد همونه»، او را که‌ می‌بردند، بغضم‌ می‌ترکید، یکه‌ و تنها در آن‌ تاریکی‌ زندان‌، می‌زدم‌ زیر گریه‌. کف‌ دستهایم‌ راروی‌ دیوار می‌کوبیدم‌، تیمم‌ می‌کردم‌ و نماز می‌خواندم‌ تا دلم‌ آرام‌ بگیرد.
ساعتی‌ بعد، درِ سلول‌ باز می‌شد و بدن‌ نیمه‌جان‌ او را که‌ می‌انداختند، می‌رفتند. هر چیزی‌ که‌ توانسته‌ بودم‌ پنهان‌ کنم‌، ذره‌ای‌ از غذا و یا چند قطره‌ آب‌، در دهانش‌ می‌گذاشتم‌. صورت‌ نازش‌ را فوت‌ می‌کردم‌ و یا با گوشه‌ پتو باد می‌زدم‌.


همین‌ اعتقادات‌ دینی‌ بود که‌ همواره‌ تلاش‌می‌ کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌. با وجودی‌ که‌ زیر دست‌ کثیف‌ترین‌ و پست‌ترین‌ انسان های‌ روی‌ زمین‌، که‌ذره‌ ای‌ شرافت‌، حیا و غیرت‌ در وجودشان‌ وجود نداشت‌، مدام‌ شکنجه‌ می‌شدم‌ و مورد اهانت‌ و آزار قرارمی‌گرفتم‌، ولی‌ سعی‌ می‌کردم‌ حجابم‌ را حفظ‌ کنم‌. روزهای‌ اول‌ چادر داشتم‌ که‌ گرفتند. سپس‌ یک‌ پیراهن‌ مردانه ی زندانی‌ها را از سلول‌ بغلی‌ گرفتم‌، وقتی‌ می‌آمدندکه‌ برای‌ شکنجه‌ ببرندم‌، آن‌ را روی‌ سرم‌ می‌انداختم‌ وآستین هایش‌ را زیر گلویم‌ گره‌ می‌زدم‌ تا موهایم‌ پیدانباشد. بعداً این‌ پیراهن‌ را هم‌ طاقت‌ نیاوردند که‌ ببینند روی‌ سرم‌ می‌کشم‌، گرفتند؛ دو تا پتوی‌ سربازی‌ به‌ ما داده‌ بودند. از آن‌ روز به‌ بعد هرگاه‌ می‌خواستیم‌ برای‌شکنجه‌ برویم‌، یکی‌ از پتوها را من‌ روی‌ سرم‌ می‌کشیدم‌، یکی‌ را دخترم‌ و چون پتو به سر داشتیم، مورد تمسخر قرار می گرفتیم، «حجاب پتویی!» «مادر پتویی!، دختر پتویی!… پتو پتویی!» و … یکی گفت «کجاست آن خمینی که بیاید و شما را با پتوی روی سرتان نجات دهد و…» خلاصه ما را حسابی دست انداخته و مسخره می‌کردند. عمل ما در آن تابستان گرم برای ماموران خیلی تعجب‌آور بود به‌ همین‌ خاطر در زندان‌ به‌ «مادر و دخترِ پتویی‌» معروف‌ شده‌ بودیم‌.


بعد از پیروزی‌ انقلاب‌ به‌ خواسته‌ یکی‌ از آشنایان‌، به‌ پادگان‌ لویزان‌ رفتم‌. «تهرانی‌» … نشسته‌ بود پشت‌ یک‌ میز … به‌ او گفتم‌:« آقای‌ تهرانی‌… مرا می‌شناسی‌؟» گفت‌: «نه‌… بجا نمی‌آورم‌» گفتم‌: «برایت‌ خیلی‌ متأسفم‌، تو که‌ دیشب‌ توی ‌مصاحبه‌ تلویزیونی‌ ات‌ جنایاتت‌ را با ذکر ساعت‌ و دقیقه‌ می‌گفتی‌، چطور مرا نمی‌شناسی‌؟» گفت‌: «به‌ خاطر نمی‌آورم‌.» گفتم‌: «مادر و دختر پتویی‌ را یادته‌؟»
تا این‌ را گفتم‌، چشمانش‌ گرد شد؛ با کف‌ دست‌ به‌ پیشانی‌اش‌ کوبید و گفت‌:«ـ بله‌… بله‌… من‌ جداً متأسفم‌… فکر می‌کردم‌ شما از بین‌ رفته‌اید» گفتم‌: «نخیر.. خدا خواست‌ که‌ من‌ بمانم‌ تا یکی‌ از نشانه‌ها باشم‌ برای‌ خباثت‌ شما… شما از ما این‌ جوری‌ بازجویی‌ می‌کردین‌؟… با آب‌ میوه‌ و در کمال‌ آرامش‌؟…یادته‌ دختر بچه‌ سیزده‌ ساله ی من‌، توی‌ اون‌ گرمای‌ تابستان‌، تشنه‌ اش‌ بود، لَه‌ لَه‌ می‌زد، لیوان‌ آب‌ یخ‌ را آوردی‌ جلویش‌، او له‌ له‌ می‌زد و تو لیوان‌ را جلوی‌ دهانش ‌بردی‌، ولی‌ آن‌ را خالی‌ کردی‌ روی‌ زمین‌؟» گفت‌ : «بله‌ … بله‌ … من‌ متأسفم‌ »، بعد آب‌ دهانی روی زمین‌ انداختم‌ و خارج‌ شدم‌. دیگر طاقت‌ نداشتم‌ چهره‌ خبیث‌ او را ببینم‌. واقعاً خداوند منتّقم‌ خوبی‌ است.


منبع: کتاب خاطرات مرضیه دباغ «اولین فرمانده سپاه غرب کشور»