«شهید سید مصطفی موسوی» روز پنج شنبه ۱۸ آبان ۱۳۷۴ به دنیا آمد و در پنج شنبه ۲۱ آبان ماه ۱۳۹۴ و تنها ۳ روز پس از قدم گذاشتن به سن ۲۰ سالگی، در سوریه، جام شهادت را نوشید. مصطفی که از نسل دهه ۷۰ بود، بر خلاف خیلی از هم نسلهایش، خیلی زود راه و هدف خود را پیدا کرد و با معرفتی که با مطالعه فراوان و گوش به فرمان رهبر بودن به دست آورده بود، به خیل عظیم آسمانیانی شتافت که نزد خدا روزی می خورند. شیفته شهید بابایی بود و از وقتی با این شهید آشنا شد شوق پرواز درونش، شعله ور شد.
عاشق شهید بابایی بود و مدام به قزوین و سر مزار شهید میرفت و کتابهای زیادی درباره این شهید خریده بود و دوست داشت مثل او زندگی کند و شهید شود. به عشق او دنبال خلبانی رفت. مصطفی میگفت رویای اصلیام، این است که خلبان شوم و با هواپیمای پر از مهمات به قلب تل آویو بزنم. علاقه زیادی به خواندن کتاب داشت. کتابهای دکتر شریعتی، شهید چمران، شهید آوینی، رحیم پور ازغدی و تفاسیر قرآن را مطالعه میکرد. به شهید آوینی نیز علاقه زیادی داشت و جملههای شهید آوینی و شهید چمران را در اتاقش نصب کرده است. همیشه تمام خبرهای شبکههای مختلف تلویزیون را با دقت زیاد نگاه و دنبال می کرد.حتی اخبار انگلیسی و عربی را هم نگاه میکرد. اگر حضرت آقا سخنرانی داشتند، آن را بارها از هر شبکهای که پخش میشد نگاه میکرد و میگفت: «میخواهم تمام کلمات حضرت آقا ملکه ذهنم شود.»
بعد از گرفتن دیپلم، در مسجد بابالحوائج محله فعالیت داشت و به مجموعه هوابرد برای آموزش و تمرین میرفت. سرآغاز زمزمههای سوریه رفتن هم از جمع بچههای همانجا شروع شد. هیچ گاه از کارهایی که انجام میداد حرفی نمیزد. من خیلی حرفهایش را در مورد سوریه رفتن، جدی نمیگرفتم و فکر هم نمیکردم که برود. من به شدت به مصطفی وابسته بودم و او این را میدانست.
خانهای که در آن زندگی میکنیم، اجارهای است و سال گذشته، قبل از این که به منزل جدیدمان بیاییم، با سیخهای چوبی کباب، چراغ خواب درست کرده بود که نورپردازی بسیار زیبایی داشت. من آن را خیلی دوست داشتم و وقتی متوجه علاقه ام شد، آن را در وسیلههای دورریختنی گذاشت ولی بدون این که متوجه شود، آن را برداشتم و در ویترین منزلمان قرار دادم. یک روز دیدم چراغ خواب، نیست. مصطفی آن را دور انداخته بود. به من گفت سعی کن دلبستگی نداشته باشی و از مال دنیا دل بکن. به نظرم، مصطفی آن را دور انداخته بود تا وابستگی من به خیلی مسائل کم شود و در نبودش، خاطره زیادی از او نداشته باشم و کمتر غصه بخورم. حتی تابستان امسال، بسیاری از عکسهایش را پاره کرد که علتش را زشت بودن آنها میدانست. ولی در واقع میخواست کمترین خاطره را برای ما به جا بگذارد. خیلی اهل عکس انداختن نبود و حتی در سوریه هم، خیلی کم عکس انداخته بود. یکی از همرزمانش گفت که به سختی توانسته چند عکس از او بیاندازد و برای راضی کردنش به مزاح به او گفته بود چند تا عکس بگیر تا اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم.
قبل از شهادت بسیاری از عکسهایش را پاره کرد تا کمترین خاطره را برجای بگذارد/در سوریه دوستانش میگفتند چند عکس بگیر اگر شهید شدی، عکست را داشته باشیم.
روزهای قبل از رفتنتش گوشه ای از اتاق نشسته بود، از من پرسید: «مامان از دنیا چه چیزی میخواهی؟» گفتم: «خواسته خاصی ندارم و و دنیا را با تو میخواهم و دنیای بدون تو برایم معنایی ندارد»، گفت: «زمانی که من نبودم چه کسی را داشتی؟» گفتم: «خدا را داشتم» که در جوابم گفت: «خدا همان خداست، هیچ فرقی ندارد، من هم که نباشم خدا را داری.» ناراحت شدم و گفتم: «از این حرفها نزن.»
بعد از این حرفم، مصطفی گفت: «مامان سعی کن دل بکنی و ببخشی تا دل نکنی به معرفت نمیرسی، از دنیا و تعلقاتش بگذر. برای هر کسی یک روز، روز عاشورا است، یعنی روزی که امام حسین ندای “هل من ناصر” را داد و کسانی که رفتند و با امام ماندند، شهید و رستگار شدند، ولی کسانی که نرفتند چه چیزی از آنها ماند، تا دنیا باقیست، لعنت میشوند.»
در جواب حرفهایش با خنده گفتم: «مگر تو صدای “هل من ناصر” شنیدی» که جوابم داد: «دوست داری چه چیزی از من بشنوی؟» گفت: «مامان می خواهم یک مژده بدهم، اگر از ته قلب راضی شوی که به سوریه بروم، آن دنیا را برایت آباد میکنم و دنیای زیبایی برایت میسازم که در خواب هم نمیتوانی ببینی»، گفتم: «از کجا معلوم میشود که من قلبا راضی شدم» که گفت: «من هر کاری میکنم بروم، نمیشود. علت اصلیاش این است که شما راضی نیستید، اگر راضی شوی خدا هم راضی میشود. اگر راضی نشوی فردای قیامت جواب حضرت زهرا(س) و حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ »من در مقابل این حرف، هیچ چیزی نتوانستم بگویم و از ته قلبم راضی شدم. قبل از رفتن، به من میگفت: «خیلی برایم دعا کن تا دست و دلم نلرزد و دشمن در نظرم خار و ذلیل بیاید.»
منبع : تسنیم