خدا رو شکر که هستی

نوشته شده توسط راوی در 1395/03/06

 

قهربودیم درحال نمازخوندن بود…

نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون نشسته بودم…

کتاب شعرش رو برداشت و با یه لحن دلنشین شروع کرد به خوندن…

ولی من بازباهاش قهربودم!!!!!

کتابو گذاشت کنار…

بهم نگاه کرد و گفت:

“غزل تمام…نمازش تمام…دنیامات

سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!!

بازهم بهش نگاه نکردم….!!!

اینبارپرسید : عاشقمی؟؟؟

سکوت کردم….

“گفت : عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز

بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. ..”

دوباره با لبخند پرسید: عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟

گفتم:نـــــــه!!!!!

گفت:“لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری…

که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری…”

زدم زیرخنده….و روبروش نشستم….

دیگه نتونستم بهش نگم که وجودش چقد آرامش بخشه…

بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم… خداروشکرکه هستی….