با خدا باش

نوشته شده توسط راوی در 1395/02/30  •  ارسال نظر »

وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِينَ

و كسانى كه در راه ما كوشيده ‏اند به يقين راه‏هاى خود را بر آنان مى‏نماييم و در حقيقت‏ خدا با نيكوكاران است.

سوره مبارکه عنکبوت آیه 69

ادامه »

امير كبير و بابي ها ...

نوشته شده توسط راوی در 1395/02/29  •  ارسال نظر »

با آنکه سیاست امیر در مورد اقلیت‌های مذهبی، سیاست نرمش و انعطاف‌پذیری بوده است، در خصوص حزب جاسوسی “بابیه” سخت انعطاف‌ناپذیر بود و اعتقاد داشت که آنها باید ریشه‌کن شوند. زیرا بحق درک کرده بود که اصل و نسب و ایده و عمل آنها، از استعمار و در مسیر منافع استعمارگران و علیه اسلام و مسلمین است.

                       

ادامه »

معرفی کتاب_ خاطرات‌ یک‌ نجات‌ یافته‌ از بهائیت

نوشته شده توسط راوی در 1395/02/27  •  ارسال نظر »

 

با توجه به دیدار اخیر فائزه هاشمی با خانواده بهائیان و حمایت وی از این فرقه

ضاله و در راستای ایجاد آشنایی با افکار و عقاید این فرقه کتاب خاطرات‌ خانم‌

مهناز رئوفی‌ تحت‌ عنوان‌ «سایه‌ شوم؛ خاطرات‌ یک‌ نجات‌ یافته‌ از بهائیت» که توسط

انتشارات کیهان به چاپ رسیده است را،برای مطالعه پیشنهاد می شود.

ادامه »

صبر کن...

نوشته شده توسط راوی در 1395/02/26  •  ارسال نظر »

و اصبر علی ما اصابک

(لقمان/17)

.

.

.

چه بسا خدا هر گره ای در کارمان می اندازد

همچون گره های قالی باشد

که نهایتا قصد دارد

با آن نقشی زیبا بیافریند …



روایت شهادت شهید صیاد شیرازی؛ دل مادر از چیزی خبر داشت؟

نوشته شده توسط راوی در 1395/01/21  •  2 نظر »

متن زیر شرح ماوقعی است از شهادت صیاد شیرازی که به نقل از کتاب «در کمین گل سرخ» در ادامه می‌آید:

روز هیجده فروردین، مادر از حج برگشت، در فرودگاه مشهد وقتی او علی را در میان فرزندان و استقبال كنندگانش ندید ، دلش به تلاطم افتاد و به جای همه ی پاسخ ‌ها تنها پرسید : پس علی كجاست ؟ علی ؟

با قسم به هر چه كه پیش او عزیز بود ، فهماندند كه علی صحیح و سالم است اگر كه الان در آن ‌جا نیست فقط به خاطر جلسه‌ای است كه در تهران با فرماندهان عملیات ثامن‌الائمه دارد . اما دل مادر آرام و قرار نداشت . نگران علی بود . آیا دل مادر از چیزی خبر داشت ؟

ساعتی بعد كار مادر به بیمارستان كشید. اطرافیان این را به حساب ضعف جسمانی‌ او گذاشتند. مسبوق به سابقه بود . به همین خاطر اگر اصرار علی نبود حتی به حج هم نمی‌ توانست برود .

نیمه‌ های شب بود كه چشم‌ های مادر باز شد. علی بالای سرش بود. فقط شنید : «عزیز جان!» باز از هوش رفت .

ادامه »

1 ... 11 12 13 14 15 16 ...17 ... 19 ...21 22