موضوع: "سلوک شهدایی"

شهیدی که قرض هایم را داد!

نوشته شده توسط راوی در 1395/06/02  •  ارسال نظر »


آن طور که خودش تعریف می کرد از سادات و اهل تهران بود و پدرش از تجار بازار تهران.

علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقش به شهدا، حجره ی پدر را ترک کرد و به همراه بچه های تفحص لشکر27 محمد رسول الله راهی مناطق عملیاتی جنوب شد…

یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان!
بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کرد و همسرش را هم با خود همراه کرد…

یکی دو سالی گذشته بود و او و همسرش این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص می گذراندند.
سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلشان، از یاد خدا شاد بود و زندگیشان، با عطر شهدا عطرآگین!
تا اینکه…

تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دوپسرعمویش که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان آنان خواهند شد.
آشوبی در دلش پیدا شد،حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و او این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بود…
نمی خواست شرمنده ی اقوامش شود!

با همان حال به محل کارش رفت و با بچه ها عازم شلمچه شد…

بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردند و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد!
شهیدسید مرتضی دادگر
فرزند سید حسین
اعزامی از ساری

گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما او…

شهید سید مرتضی دادگر

ادامه »

​ماه را ببین ..

نوشته شده توسط راوی در 1395/04/27  •  3 نظر »

 

ساده و صمیمی نوشت:

«خواهرم، راضیه جان! حجابت را خیلی محکم حفظ کن
به بعضی ها نگاه نکن که به پیروی از شیطان، وجود خودشان را مانند افساری برای او درست می کنند
تا شیطان بتواند کارش را انجام دهد و این افسارها را به گردن بعضی ها بیندازد
نگاه نکن که اگر حجاب و فکر درست داشته باشی، مسخره ات می کنند؛ البته آنها شیطان هستند
شما به حضرت فاطمه(س) نگاه کن که چگونه زیست و چگونه خودش را حفظ کرد.»

وصیتنامه شهید سید محمد ناصر علوی , سیرت شهدان , صفحه 90

 

خدایا تو هوشیارمان کن

نوشته شده توسط راوی در 1395/04/17  •  1 نظر »

  ‌

«می خواهم عوض بشوم همه ی زندگی ام را عوض بکنم می خواهم آن کسی باشم که دوست دارم نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است هرگز از تاخیر و دیر شدن به آرزوهایم نا امید نمی شوم زیرا بخشش الهی به اندازه ی نیت است».

 

ادامه »

در قلبم صدای قهقهه بلند بود...

نوشته شده توسط راوی در 1395/03/30  •  ارسال نظر »

 

امام خمینی : من دلم برای شهید چمران تنگ شده است

همه ی روزم ، به شدت گرفته بود. لحظه ای آرامش نداشتم .لحظه ای نتوانستم بنشینم یا حتی روزنامه ای بخوانم ، مردم پشت سر هم می آمدند و درددل می کردند و من نیز با آرامش گوش می دادم…

 

ادامه »

شب هنگام خفتن نیست

نوشته شده توسط راوی در 1395/03/07  •  ارسال نظر »

 

عقل معاش می‌گوید که شب هنگامِ خفتن است،

اما عشق می‌گوید که بیدار باش، در راه خدا بیدار باش تا روح تو چون شعاعی از نور به شمس وجود حق اتصال یابد.

عقل معاش می‌گوید که شب هنگام خفتن است،

ادامه »

1 2